فرشته

صدای موسیقی آرامش بخشی از آسمان می آمد...

آنقدر زیبا و دلنشین بود که دلم میخواست ساعتها آن را گوش کنم...

در خیال خود غرق بودم...

که فرشته ای زیبا...

معصوم...

و آرام...

با صدایی دل انگیز بر من سلام کرد....

این فرشته....

تمام زندگی ام شد...

صدایش تنها صدایی بود که در دنیای بینهایت عاشقی به گوشم آشنا بود...

تصویرش...

انگار خدا زمان زیادی را برای نقاشی اش صرف کرده بود....

دستهایش گرم بود...

او با وجودش به من جان میداد....

آه...

آن لبخند شیرین و دل فریبش....

هوش از سر هر انسانی میبرد....

به راستی که همانند فرشته ها بود....

شب ها....

با آلت موسیقی اش برایم شعر عاشقی مینواخت....

و مرا مانند کودکی خواب میکرد....

صبح با دستان آرامش بخشش مرا بیدار و بر رویم لبخند میزد...

هیچگاه گمان نمیکردم...دنیا اینقدر زیبا باشد....

تمام زیبایی های دنیا در "او" جمع شده بود...

ساعتها "او"را میدیدم و از دیدنش لحظه ای خسته نمیشدم....

او به رنگ سفید بود....

پاک پاک....

آرام و زیبا....

انگار عشقش با بند بند وجودم گره خورده بود....

انگار عشقش خنجر دوست داشتنی بود که در قلبم فرو رفته بود....

انگار.....

نمیدانم کی بود...

چرا قرمز بود....

چراصدایش اینقدر وحشتناک بود...

چهره اش همانند شیطان بود که هرکسی از دیدن آن کراحت داشت...

به "او" هر لحظه نزدیک تر میشد...

و فرشته من آنقدر پاک و معصوم و بی دفاع بود که نمیتوانست با او مقابله کند....

از من کمک میخواست....

با تمام وجود به سمتش میرفتم...

او مثل همیشه آرام بود...

آرام اشک میریخت اما ترسی در چشمانش موج میزد....

دستانم را به سویش دراز کردم.....

خواستم او را بگیرم و وجودم را مانند حفاظی محکم به دور او بکشم....

طوفان شد....

انگار دنیا برهم ریخت....

هر چه تلاش میکردم دستم به او نزدیک شود،دورتر میشد....

صدای ویالون گوش خراشی سکوت را میشکست....

او از من کمک میخواست....

تمام قدرتم را در دستانم جمع کردم....

اما انگار دستانم بی حس بود....

لحظه ای چشم بر هم گذاشتم.....

و...

 وقتی باز کردم...

همه چیز آرام....

مثل گذشته بود....

آسمان آبی....

دشت ها سبز...

و گلها رنگارنگ بودند...

اما فرشته من.....

او نبود....

صدای ویالونش را از دل ابرها میشنیدم...

به آسمان خیره شدم....

ماه میان انبوهی ابر پنهان شده بود...

چشم های دلربای فرشته در ماه دیده میشد....

صدایش کردم....

اما جوابی نداد....

صدایم رابلند و بلند و بلندتر کردم....

اما فایده ای نداشت...

صدای ویالون آرام تر میشد...

ابر های کاملا ماه را پوشاندند...

باران....

با شدت میبارید.....

آسمان هم اشک میریخت....

اما چشمان من آرام بود....

خنجر عشقش از را از دلم خارج کرد....

نه تنها در قلبم...

بلکه سیلاب خون را در تمام وجودم احساس میکردم....

شیرینی سلام کردن را او چشید....

و...

تلخی خداحافظی را....

 من.....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 18 / 6برچسب:, | 11:55 | نویسنده : nazanin |